گفت: کاری ندارد و زمانی نمی خواهد تهیه شراب خوب ، من دو دقیقه یی رفتم
بهترین شراب قدیمی کبرنت ,(شرابی معروف) ,را از خمره شراب در زیر زمینمان آوردم، همش دو
دقیقه.... واقعیت چیزی جز این نبود. تنها دو دقیقه برای رسیدن به این شراب پانزده
ساله! اما حقیقت چیزی که گم شده است، چیزی که کم کسی در مورد آن فکر یا
صحبت میکند، بله حقیقت این بود که پانزده سال صبر پنهان در پس این واقعیت بود.بیشک کسی که دنبال حقیقت است , صبر پیشه میکند ، و مزه اصیل آن را می چشد و در نهایت مزه این شراب قدیمی را درک خواهد کرد...
۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه
چٔس ناله
چٔس ناله, ناله ای است که از لحاظ محتوا درست است ولی شخص میتواند بر مشکل غلبه کرده و علت ناله خود را بر طرف کند و خود را شاد سازد ولی به دلایل مختلف ، که تمام این دلایل ریشه در جهان بینی و ایدئولوژی فرد دارد، آنرا انجام نمیدهد. چٔس ناله کنند گان باید خود را تغییر دهند ولی بی شک بسیاری از آنان با فرافکنی مشکلات خود را به گردن دیگران میاندازند و اگر کسی را پیدا نکنند، دیواری کوتاهتر از بخت و تقدیر نمییابند. خلاصه همه و همه در آزارچٔس ناله کنندگان مقصر هستند جز مقصر اصلی، که خودشان هستند. اینان ، اگربه خود آیند و چٔس ناله را کنار بگذارند، حتی اگر تقدیر هم درایجاد یا افزایش نالههای آنان اثر داشته باشد, آنرا کنار خواهند زد و بقول حافظ از کسانی خواهند بود که زبونی نکشند از چرخ فلک . به خود آمدن هم در واژه آسان است ولی از سختترین کارهای دنیا است که از دست کمتر کسی بر میآید، چون آگاهی، عمل و سختی کشیدن ، ملزومات آن هستند . خودتان، نانوشته ، ادامه متن را در ذهن خود بخوانید.
۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه
تراوشات ذهنی در سفر به اعماق یک پرتره
خور و خواب و خشم و شهوت درست است که به قول سعدی شغب است و جهل و
ظلمت؛ البته وقتی از حد بگذرد. به قول حکیم اندرون از طعام تهی دار
تا در او نور معرفت بینی. ولی خوب همه به تجربه و البته امثال آقای
مازلو ،از طریق هرم خود ، کامل معتقد به این قضیه هستند که ادامه حیات, بی
آن غیر ممکن است. در مورد خواب ، که نه از نوع غفلت آن، خواب روزمره هم
نیاز به قلم فرسایی نیست که نیاز به آن در چه حد است والبته زیاده روی در
آن که تمامی عرفا و بزرگان در مذمت آن, دل سرودهها را به خورد ما آدمیان
در خواب غفلت خورانده ا ند و بی آنکه سیستم گوارش روحی ما آنرا هضم کند, آنرا
دفع کرده ایم..
این باد سحر محرم رازست مخسب
هنگام تفرع و نیاز است مخسب
بر خلق دوکون از ازل تا به ابد
این در که نبسته است باز است مخسب
در مورد شهوت هم که گفتنیها بسیار رانده اند. بی وجود آن ، موجوده
زنده یی وجود نداشت و اسراف در آن سبب کاهلی و سستی اراده . بحث فلسفی در باب آن خارج از مقال این نوشته است. این اشعار کارو یا مولانا، کافیست تا میلیونها بحث فلسفی در همراهی یا مخالفت با آن را دامن بزند:
.
تو ای مادر اگر شوخ چشمیها نمیکردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمیکردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کردهای شاید نمیدانی
به دنیایم هدایت کردهای شاید نمیدانی
از این بایت خیانت کردهای شاید نمیدانی
تو ای مادر اگر شوخ چشمیها نمیکردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمیکردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کردهای شاید نمیدانی
به دنیایم هدایت کردهای شاید نمیدانی
از این بایت خیانت کردهای شاید نمیدانی
شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را
چون با زنی برانی سستی دهد میان را
و صد البته که این شهوت، صرفا ، لذت جنسی نیست که بسی خطرناک تراز آن،
شهوت مال، شهرت و قدرت است که کمتر از بی بند و باری جنسی ، رسیدن به کمال و در
نهایت لذت واقعی را در انسان نابود نمی کنند.
و اما خشم... خشمی که میتواند مقدس باشد در صورتی که به پرخاشگری و عصبانیت
منجر نشود. روی صحبت من در این پست، همین خشم است. خشمی که زیباترین
راههای مقابل با آن را هستی، با خلق موسیقی ، به واسطه یا بی واسطه
موزیسینها ، به عنوان بهترین دارو در طول تمام دوران تاریخ، با کمترین
هزینه ممکن برای شنونده، در اختیار موجودات زنده و حتا آدمیان قرار داده
است.
ایرادی به تکرار و نوشتههای کلیشه یی وارد نیست وقتی به راحتی آنرا فراموش میکنیم. اگر در این کلیشههای روزمره غرق نشویم و به آن فکر کنیم، چنان نیوتن با ضربه سیبی بر سر، کلیشه تکراری , که نه تنها ناراحت نمی شویم ، بلکه اساس پایداری کائنات را کشف میکنیم.
پرخوری یا زیاده روی در خشم ، عصبانیت است که بعد از میل کردن زیاد آن
سنگین میشویم و در درون خود را لعن میکنیم. یک بار و فقط یک بار امتحان
کنید. وقتی به خشم و لایحتمل نیازی که بایست سیراب شود رسیدید ، به داروی
گوارای هنر پناه ببرید. هیچ که نباشد آن لحظات سخت را به شیرینترین
برایتان تبدیل میکند . طعام روحی که نه فقط در حالت عادی، بلکه در هنگام
خستگی از این رنج بی پایان هستی میتوان به آن پناه برد و اثرات آن را
در همان هنگام نوشیدن با گوش و چشم، و پس آن با هضم و رسیدن مواد لازم
برای راحتی روان ، به مغز و قالب و همه وجود ما رسوخ میکند.
موتزارت ها، شوپن ها، چایکوفسکیها ، بتهوون ها، باخها ، انوشیروان
روحانی ها، پیکاسو ها، مونهها و و بی شمار آشپزان زیبای هنر در طول دوران
زندگیشان آن را تهیه کرده اند و بهترین وقت استفاده ، هنگام فرار از
رنجها و خشمهای ناگزیر هستی است.
بسیاری از این طباخان غذای روح ، هرچند خود مزه آن را نچشیدند و یا قدر و
منزلتشان در دوران حیاتشان شناخته نشد، بیشتر شایسته نوشیده شدن دسترنجشان
هستند. عکس بالای پست، پرترهٔ تشییع جنازه موتزارت است که در شبی طوفانی،
پس از آنکه معدود دوستان او، حجم طوفان را بر نتافتند و او را تنها
گذاردند تنها جاندار با وفای او، سگش، به دنبال گاری حامل تابوت او است. مزه غذا ی او را چشیده ام، بی نظیر است . شما هم امتحان کنید، به خصوص در لحظات حملات رنجهای زندگی...ایرادی به تکرار و نوشتههای کلیشه یی وارد نیست وقتی به راحتی آنرا فراموش میکنیم. اگر در این کلیشههای روزمره غرق نشویم و به آن فکر کنیم، چنان نیوتن با ضربه سیبی بر سر، کلیشه تکراری , که نه تنها ناراحت نمی شویم ، بلکه اساس پایداری کائنات را کشف میکنیم.
پانويس: تشييع جنازه موتزارت که فقط سگ وفادارش آن را همراهی می کند! این تصوير هميشه روی میز کار بتهوون بود.
....
شب مرگ موتزارت بسيار تاریک و توفانی بود. در مراسم تشییع جنازه ی او ، سه، چهار نفری از دوستانش آمده بودند که آنها هم از همان آغاز کار به خاطر توفان شديد برگشتند، اما سگش تا پايان او را تنها نگذاشت . موتسارت حدود یک ساعت پس از نیمه شب پنجم دسامبر سال ۱۷۹۱ درگذشت. مرگ او بر اثر مواد سمی بود و بسيار مشکوکانه به نظر می رسيد . شش ماه قبل از مرگ خودش گفته بود: می دانم میدانم باید بمیرم. کسی به من «آکوا توفانا, سمی حاوی آرسنیک و اکسید سرب » داده و زمان دقیق مرگ من را محاسبه کرده است و به همین دلیل نوشتن آهنگ «Requiem» را از من درخواست کردهاند؛ من دارم این آهنگ را برای خودم مینویسم. پیکر او را در همان شب 5 دسامبر ، به يک گورستان گمنام بردند و با بی احترامی تمام در خاک سُراندند . در حالی که جهان موسیقی می رفت تا با وجودش سر به خورشيد بساید , او هنگام مرگ فقط سی و پنج سال داشت ...
....
شب مرگ موتزارت بسيار تاریک و توفانی بود. در مراسم تشییع جنازه ی او ، سه، چهار نفری از دوستانش آمده بودند که آنها هم از همان آغاز کار به خاطر توفان شديد برگشتند، اما سگش تا پايان او را تنها نگذاشت . موتسارت حدود یک ساعت پس از نیمه شب پنجم دسامبر سال ۱۷۹۱ درگذشت. مرگ او بر اثر مواد سمی بود و بسيار مشکوکانه به نظر می رسيد . شش ماه قبل از مرگ خودش گفته بود: می دانم میدانم باید بمیرم. کسی به من «آکوا توفانا, سمی حاوی آرسنیک و اکسید سرب » داده و زمان دقیق مرگ من را محاسبه کرده است و به همین دلیل نوشتن آهنگ «Requiem» را از من درخواست کردهاند؛ من دارم این آهنگ را برای خودم مینویسم. پیکر او را در همان شب 5 دسامبر ، به يک گورستان گمنام بردند و با بی احترامی تمام در خاک سُراندند . در حالی که جهان موسیقی می رفت تا با وجودش سر به خورشيد بساید , او هنگام مرگ فقط سی و پنج سال داشت ...
A portrayal by Joseph Heicke
۱۳۹۳ مرداد ۷, سهشنبه
شاش سگان, حقیقت هستی
در پیاده روهای سرپوشیده
بولونیا که بوی قدمت قرون وسطاییشان با ادرار سگان آمیخته شده است ,در
حالیکه بارانی شدید در بیرون از این دالان ها ، بر کف خیابان و سقف خانهها
و کلیساها ضربات شدیدی وارد میکند , قدم میزنم. سگی کوچک و سیاه به
همراه صاحبش که پیرزنی با موهای سفید و
لباس یکدست سیاه است , جلو من حرکت میکند. سگ میایستد و شروع به شاشیدن
به دیوار پشت پایش می کند تا مالکیت خود بر آن حوزه را , به نمیدانم چه
کسی , نشان دهد. همزمان, صدای ناقوس این صومعهها به گوش میرسد. همه این
تصویر و بوها و صداهای زنده مرا به درون خودم فرو میبرد. "کمتر حقیقتی
مانند ادرار سگان بر در و دیوارهای قدیمی این شهر،برای تعیین قلمرو خود ،
پوچی و بی اهمیتی دنیای ما را نشان میدهد". روزانه دهها سگ را میبینم که
بر قلمرو دیگر سگان میشاشند تا مایملک به ظن خودشان واقعی و در اصل خیالی
خودشان را مرز بندی کنند و به ساعتی نمیکشد که آن قلمرو، با ادرار دیگر
سگان بارها و بارها عوض میشود و زمان و هستی، در نهایت قلمرویی را برای
هیچ کدام به رسمیت نمیشناسد و هیچ سگی به قلمرو خویش نمیرسد. قصه آدمیان
هوشمند اما بسی دردناک تر است... آنها برای تعیین قلمروها و مایملکهای
خویش به دزدی و کلاه برداری و دروغ و جنایت و در یک کلمه شیادی میپردازند
و با هزار و یک وسیله آنرا توجیه میکنند. صدای این ناقوسها در طول قرنها
، شاهد همه این فجایع بوده است بی آنکه توانسته باشد آدمیزاده را بیدار
کند. احساس میکنم هیچ وسیله یی نتوانسته است بشر را , بیدار که سهل است،
آدم کند ! ضربات ناقوس کلیسا تمام میشود و صدای مستمر و ضعیف شونده طنین
زنگ آن, جذب دیوارهای شهر میشود. به ناگاه به خودم میایم. پیرزن ، سگ را به
زور کشیدن قلاده یی که بر گردنش است ، از ملک خیالیش دور میکند و دوان
دوان به سمت گورستان قدیمی شهر گام بر میدارد. من هم , مسیرم را به سمت
گورستان تغییر میدهم تا شاید برای دقایقی در زندگی هم که شده، حقیقت محض
را ، حتا اگر برای لحظه یی چند باشد را، درک کنم. ولی غافل از اینکه
لایحتمل، به زودی آنرا فراموش میکنم و شاید شاش دیگر بار سگی ، پوچ بودن
قلمروها و دیدن دوباره قبرستانی جایگاه صاحبان این قلمروها را برای من یاد
آور شوند ...
اشتراک در:
پستها (Atom)