۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

شباهت عروس و بی‌بی سی‌

وقتی‌ بچه بودم،از عروس می‌ترسیدم و حس ناخوشایندی به من میداد. تنها تفاوت دیدگاه بچگیام با الان در این مورد، از بین رفتن ترس هست وگرنه حس ناخوشایند در من هست. بحث در مورد ایرادی هست که از دید من، ما ایرانیها داریم. اغراق در مراسمی خاص.شب عروسی‌، که معمولان مهمترین شب زندگی‌ هم میتونه باشه.ما چهرهٔ آرایش شدهٔ بسیار غلیظی رو در نو عروسن میبینیم. نمیدونم جریان چیه . اینکه میخوان بهترین باشند از هر لحاظ،خیلی‌ وقت‌ها باعث اغراقهایی میشه که ارزش و زیبایی رو به سطح بسیار پایینی تنزل میده. اللخصوص برای کسانی‌ که در رویه زندگی‌، در حد بالا بودند از جنبه یی خاص. مثلا زیبایی یا پر محتوایی . بانوان زیبا، زشت میشوند در یکی‌ از مهمترین شبهای‌ زندگی‌ خود(,البته نه همیشه!).این رویه رو حتا در محیطهای رسانه ای‌ هم میشه به جرأت دید. برنامه‌ها و روییه زیبای بی‌ بی‌ سی‌در طول سال، به ناگاه در شب عید، تبدیل به برنامه ای‌ در حد فوتبال محلات میشه!تک و توک آیتم هایی معقولی‌ توش میشد دید. انتخاب مهمانها هم افتضاح! خیلی‌ها استحقاق بیشتری برای بودن داشتند که نبودند. چه ایرادی داره ، اگر رویه یی یا چهره ائ زیبا هست،تغییر پیدا نکنه در مراسمی خاص .هر موقع عروسا، در شب عروسی‌ زشت تر نشدند، امیدواری به زیباتر شدن برنامه‌های  مدیا  در رویداد مهم هم میشه داشت!

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

دوازده سال

دوازده ساله قبل،ساله دوم لیسانسم ، تصمیم گرفتم عاشق بشم و شدم . مثل سعید دایئ جان ناپلئون، ساعتش یادم نیست.فقط یادمه صبح‌ها ،ساعت ۷ بلند میشودم، و دوش می‌گرفتم و سه تیغ می‌کردم، تا سر کلاس معادلات ،با دیدنش لذت ببرم. از تصمیمی که گرفته بودم حضّ کنم. عشق اول بود و درد سر‌ها خاص خودش،بوی نابی داشت.مثل بیشتر دلدادگی‌ها . به قولی‌, دل اولیها!! وصالی در کار نبود.بعد ازاون دوران، دیگه احساسی‌ به داشتن نیمهٔ گم شده نبود.ترس داشتم که احساس در من مرده،با پیش بینی‌ یکی‌ از دوستان کف بین، طلسم شکست در سی‌ سالگی.رابطه ای‌ قوی که به ناکجا آباد ختم شد.نیمهٔ گم شده ، با تلاشهای بعد از اون هم یافت نشد که نشد.تصمیم بر آن شدکه دنبال نیمه نگرد، خودش اگر باشه پیداش می‌شه،این خلاصه یی از پروسهٔ نیمهٔ گم شده یابی‌ و حاصل آن بد از سی‌ و دوسال زندگی‌ من هست...

دوازده سال قبل، در این موقع ، درس تنها چیزی بود که به فکرش نبودم.با اون که از کوچیکی، ادامه تحصیل بزرگترین هدفم بود، گم کرده بودم هدف رو تا اینکه لیسانسم تموم شد. به سختی‌ و دریوزگی!شاگرد البرز معدل خوب، تبدیل به جانداری عجیب شد که ۶ ساله با کلی‌ مکافات لیسانس گرفت. چون هدف رو گم نکرد، مستر گرفت و الان هدفهای عالی‌ تحصیلی‌ رو جویاست.سخت هست ولی‌ هدف قابل گم شدن نیست، عین رویای شبانه همیشه هست. همیشه...

دوازده سال قبل، خاتمی، ساله اول ریاست جمهوریش تموم شده بود،همه شنگول از انتخابش. برای اون موقعمون خوب بود،اتفاقها افتاد.الان دیگه بد شد!! حوصله ندارم بگم، همه میدونین، ولی‌ شاید واستون بد نبود، واسه من مرد !! کسی‌ که ۱۲ سال قبل دوستش داشتم. یادآوری شد برام، آدامها رو ممکن خوب نشناخته باشی‌ و بعد یک مدت فکر کنی‌ تغییر کردند، در حالی‌ که تو تغییر کردی و امروز اون رو ,اون آدم خوب سابق نمی‌بینی...

دوازده سال قبل، پدری در کنارم بود که مشکلاتش رو به من که نوجوانی بیش نبودام میگفت. مشورت میکردیم با هم. خوب خیلی‌ ساده، الان نیست، خاطره‌ها هست و درس ها. چقد آرام شدم وقتی‌ قطعه قبر نوشته رو خودم نوشتم: پدر آسوده بخواب ، چرا که روح جاویدت ورای هستی‌ کج مدار، با دیدن میوه جانفشانیهایت همواره شاد خواهد‌ بود

دوازده ساله قبل، خیلی‌ چیزها در من وجود داشته که الان دیگه نیست. و چیزایی که نبوده و الان هست. سوال چالش بر انگیز این هست که اگر زنده باشم، دوازده سال بعد چی‌ قراره بنویسم. دوازده سالی‌ که به صورت برق و باد گذشته و مطمئناً می‌گذره.....